عشق به پسر هوسران دختر جوان را تا پای مرگ برد
suzan ghatar.com ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۲ دیدگاه ۱۸۲
دختر ۱۷ ساله که مدام برای زنده ماندن دختر خاله اش دعا میکرد، اشک ریزان درباره حادثهای که برای تنها دوست صمیمیاش رخ داده است به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری قاسم آباد مشهد گفت: «المیرا» در کنار پدر و مادرش خیلی خوشبخت بود و روحیهای شاد داشت تا حدی که با رفتارهایش همه ما را جذب خودش کرده بود و به همین دلیل از همان دوران کودکی دوست صمیمی من شد.
او را هیچ وقت دختر خاله صدا نمیزدم چون مانند خواهرم به او مینگریستم و همواره پای درد دل هایش مینشستم. من هم با آن که از او بزرگتر بودم ولی مدام رازهای زندگیام را فقط برای «المیرا» بازگو میکردم تا این که روزی مادر «المیرا» متوجه شد که همسرش به طور پنهانی با زن دیگری ازدواج کرده است. از آن روز به بعد زندگی آنها به هم ریخت و مشاجره و درگیری شدت گرفت.
مادر «المیرا» که انتظار چنین خیانتی را نداشت مسیر قانونی را طی کرد تا از شوهرش طلاق بگیرد. آن زمان «المیرا» ۱۰ سال بیشتر نداشت و همواره نزد من گریه میکرد و از آینده میترسید با وجود این طولی نکشید که دلهره و نگرانی های «المیرا» به حقیقت پیوست و پدر و مادر او بعد از چند ماه کشمکشهای خانوادگی بالاخره از یکدیگر جدا شدند.
آن زمان ما در جیرفت کرمان زندگی میکردیم ولی بعد از جدایی پدر و مادر «المیرا»، پدر و مادر من هم به مشهد مهاجرت کردند؛ چرا که مادربزرگم در منطقه قاسم آباد سکونت داشت و ما هم برای آن که در کنار بزرگترها باشیم تصمیم به مهاجرت گرفتیم. خلاصه پدر «المیرا» به نزد همسر جدیدش رفت و مادر او هم که با سختی حضانت «المیرا» و خواهرش را به عهده گرفته بود به مشهد آمد تا آن ها را زیر بال و پر خودش بگیرد.
در مشهد همه ما به مدرسه می رفتیم ولی «المیرا» دیگر آن دختر شاد و خندان نبود و مدام گوشه گیری می کرد. بسیار زود رنج و عاطفی شده بود و با هر موضوع کم اهمیتی ناراحت و عصبانی میشد به همین دلیل حتی در منزل خالهام زندگی نمیکرد و در کنار مادربزرگم بود.
خلاصه روزها به این ترتیب سپری میشد تا این که حدود یک سال قبل «المیرا» که دیگر دختری ۱۴ ساله بود، در خیابان با پسر ۲۱ سالهای به نام «مجید» آشنا شد و به او دل باخت. آن ها ابتدا با یکدیگر ارتباط تلفنی داشتند اما خیلی زود، در پارک و کوچههای خلوت قرار میگذاشتند تا همدیگر را ملاقات کنند ولی من احساس میکردم «مجید» پسر خوبی نیست.
یک روز از فاصله دور او را که سوار موتورسیکلت بود، در حالی دیدم که همه دستان و حتی بازوهایش پر از خالکوبی بود.
وقتی موضوع را به «المیرا» گفتم او از ماجرایی پرده برداشت که من خیلی ترسیدم. «المیرا» گفت: «مجید» نه تنها خالکوبی کرده بلکه با تیغ و چاقو هم خودش را میزند و زخمهای زیادی روی پیکرش دارد!
ولی نصیحتهای من فایدهای نداشت؛ چرا که فکر میکرد «مجید» پسر قابل اعتمادی است و میتواند او را خوشبخت کند!
دختر خاله ام در رویاها و آرزوهای دوران نوجوانی خودش غرق شده بود و دیگر به حرفهای من هم گوش نمیداد تا این که فهمید «مجید» به اتهام گوشی قاپی دستگیر و روانه زندان شده است. حالا دیگر «المیرا» به دختری عصبی تبدیل شده بود و با همه اطرافیانش درگیر میشد، تا این که بالاخره مادرش او را به جیرفت فرستاد تا مدتی را نزد پدرش زندگی کند؛ چرا که هیچ کدام از ما نمیتوانستیم او را کنترل کنیم.
در این شرایط، «المیرا» به جیرفت رفت ولی چند ماه بیشتر از این ماجرا نگذشته بود که «مجید» با او تماس گرفت و از آزادیاش خبر داد. این بود که «المیرا» دوباره به مشهد بازگشت و به دوستی خیابانی خود با «مجید» ادامه داد ولی یک روز فهمید که «مجید» با دختران زیادی ارتباط دارد و همه پول هایی را که از راه سرقت گوشی به دست میآورد صرف هوسرانیهای خودش میکند! به همین دلیل با «مجید» جر و بحث کرده و او هم زیبایی دختران دیگر را به رخ او کشیده بود!
«المیرا» که دیگر تصمیم داشت با «مجید» قطع ارتباط کند، نزد من آمد و در حالی که به شدت اشک میریخت، گفت: کاری میکنم که مادرم و «مجید» برای دیدار من زار بزنند! ولی من نمیدانستم او چه نقشه وحشتناکی در سر دارد یعنی اصلا به این موضوع فکر نمیکردم. ولی متاسفانه او از داروخانه یک بسته قرص خریده و شب هنگام همه آنها را در پی یک تصمیم احمقانه مصرف کرده بود.
جدیدترین مطالب قطار وبگردی را از دست ندهید!