kheyzaran fetrat.com ۱۸ مهر ۱۳۸۸ (۲) دیدگاه ۱۹

فقط می توانست ببیند که ساعت روی دیوار 8 صبح است و بشنود که موبایلش بی تابی می کند. انگار تمام اجزای بدنش از کار افتاده اند. دست ها و پاها همه چیز داشت به جز حس. بدنش تکان نمی خورد. هرچه تلاش می کرد فایده نداشت. حتی نمی توانست گردن بچرخاند. تلفن امان نمی داد. حس هم نمی کرد که در عرق غوطه ور شده است.خواست حرف بزند، فریاد بکشد ولی ترسید! ترسید که نکند قدرت تکلم هم از او سلب شده است. اما باید صدایش را به برادرش که آن سوی دیوار است برساند.ولی نمی خواست به خودش بگوید: حرف هم نمی توانی بزنی …

0 0 رای‌ها
امتیازدهی به مطلب

جدیدترین مطالب قطار وبگردی را از دست ندهید!

شاید این مطالب را هم بپسندید

دیدگاه ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 نظرات
قدیمی‌ترین
جدیدترین بیشترین رای
Inline Feedbacks
View all comments
2
0
دوست داریم نظرتونو بدونیم، لطفا دیدگاهی بنویسیدx