lokomotive etemaad.ir ۲۰ دی ۱۳۸۸ دیدگاه ۱۸
دختري کنار خيابان ايستاده بود. حرکت برف پاک کن ها و نم آب دختر را پيدا و ناپيدا مي کرد. انگار داشت از دور دست تکان مي داد. سرعتم کم بود، کمتر کردم. مي خواست سوارش کنم. آرام گرفتم بغل؛ معلوم بود مدت زيادي کنار خيابان ايستاده است. دلم سوخت. نوک دماغش از سرما سرخ شده بود. مانتو کهنه اش خيس بود. با اينکه دستکش دستش بود، دست هايش را به هم مي ماليد. گفت؛ «مستقيم.» سوارش کردم. وقتي در باز شد موجي از سرما زد تو که حالم را جا آورد. بخاري ماشين را گرم کرده بود. او گفت؛ «آخيش چه گرمايي.» گفتم؛ «سرده؟» گفت؛ «خيلي.» گفتم؛ «کجا ميري؟» گفت؛ «هرجا شما بريد.» گفتم؛ «ميرم خونه، وزرا.» گفت؛ «منم ميام.» فکر کردم مسيرش وزراست. گفتم؛ «کجاي وزرا؟» گفت؛ «هرجاش که شما رفتين.» گرما حالش را جا آورده بود. گفت؛ «آقا جايي رو سراغ ندارين، امشب اونجا بمونم؟»
جدیدترین مطالب قطار وبگردی را از دست ندهید!