dell forough.net ۰۱ آبان ۱۳۸۵ دیدگاه ۱۶

داستان كوتاهی از وحيد آقاجانی
گوشی را برداشتم، گفتم: “بفرماييد!” صدا گفت: “سلام!” شناختم‌اش. فاطی بود. اتاق غل‌غله بود. صورت‌ام را گرفتم كنج اتاق، خيلی خون‌سرد اما با لحنی كشيده گفتم: “سلام! چه عجب بعد از اين همه وقت!” مادر از پای سماور گفت: “كيه؟” خواهرم – خديجه – گفت: “دوست‌شه، حتما!” …

0 0 رای‌ها
امتیازدهی به مطلب

جدیدترین مطالب قطار وبگردی را از دست ندهید!

شاید این مطالب را هم بپسندید

دیدگاه ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
View all comments
0
دوست داریم نظرتونو بدونیم، لطفا دیدگاهی بنویسیدx