0
nagidid faryademan.com ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۰ دیدگاه ۱۸۷
(خاطرات یک مولوی سنی که شیعه شده )
شب عاشوراي سال 1375 بود و من به جاي استادم به مسجد رفتم و نماز عشا را خواندم . من آخرين نفري بودم كه از مسجد بيرون آمدم كه صداي سخنراني از حسينيه ي شيعيان مهاجر چابهار كه در فاصله ي 50 متري مسجد بود ، توجهم را جلب كرد . تا بدانم سخنران چه مي گويد ، زيرا به ما گفته بودند كه هر چه روحانيون شيعه مي گويند ، دروغ است . به اين نيت رفتم كه ببينم چه دروغ هايي مي گويد . نزديك حسينيه شدم ، مي خواستم وارد حسينيه شوم ولي خجالت مي كشيدم ،چون لباس هاي مولوي ها بر تن من بود ..
جدیدترین مطالب قطار وبگردی را از دست ندهید!