0
raghu meditationvillage.org ۲۹ بهمن ۱۳۸۷ دیدگاه ۵۱
ملا نصرالدین مشغول خرید یک جفت کفش بود و صاحب مغازه پس از مدتی که او را تماشا کرد از او پرسید، “ملاٌ، شما داری کاری غیرممکن می کنی. سعی می کنی پاهیت را در کفشی فرو کنی که یک شماره کوچکتر از شماره ی پایت است.”
ملا گفت، “تو ساکت باش! من می دانم چه نوع کفشی لازم دارم.”
صاحب مغازه خیلی تعجب کرد ولی ملاٌ بالاخره توانست با زور پایش را داخل یک کفش کند و در همین موقع اشک از چشمانش جاری شد. صاحب مغازه پرسید، “چه شده است؟”
جدیدترین مطالب قطار وبگردی را از دست ندهید!